سفارش تبلیغ
صبا ویژن

90/1/26
2:52 عصر

فقط پول نیست که نجابت می آورد

بدست پدرام ع.ج در دسته

مرد جوانی،حدودا بیست ساله،خواهر کوچکترش را به یک بستنی دعوت کرد.مرد جوان فقط یک اسکناس بیست روپیه ای داشت.آنها وارد رستوران خانوادگی لوکسی شدند.

   وقتی که گارسون برای گرفتن سفارش آمد، مرد جوان خیلی مودبانه تقاضای منو کرد. گارسون منو را آورد و مرد جوان مدتی فهرست را مرور کرد.چندین بار همه فهرست را مرور کرد و در این مدت،گارسون بالای سر آنها با حالتی ناراحت و عصبانی ایستاده بود. مرد جوان به خوبی می دانست که فقط  بیست روپیه دارد،معلوم بود که در حال حساب کردن است!

   بالاخره مرد جوان گفت:«لطفا یک قطعه شکلات کاکائویی و یک قطعه پرتقالی!» گارسون بیشتر عصبانی شد و با تندی میزشان را ترک کرد و سریع برگشت و سفارش آنها را به همراه صورت حساب پانزده روپیه ای روی میزشان گذاشت،بدون اینکه حتی نگاهی به آنها بیاندازد.

   مرد جوان شکلات کاکائویی ده روپیه ای را به خواهرش داد و خودش شکلات پرتقالی پنج روپیه ای را برداشت! پس از مدتی،  آنجا را ترک کردند و یک اسکناس بیست روپیه ای را به طرز با سلیقه ای زیر بشقاب و روی صورت حساب گذاشتند. وقتی گارسون برگشت شگفت زده شدو چون دید بالاترین انعامی را که تا آن زمان گرفته بود،دریافت  کرده است. احساس کرد که از این ماجرا درسی درباره مردم گرفته است:«ظاهر افراد می تواند گمراه کننده باشد!»

پدرام ع.ج

schwarzreiter.ss


90/1/19
3:20 عصر

داستان کوتاه بیسکوئیت

بدست پدرام ع.ج در دسته

زن جوانی در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود. چون هنوز چند ساعت به پروازش باقی مانده بود، تصمیم گرفت برای گذراندن وقت کتابی خریداری کند. او یک بسته بیسکوئیت نیز خرید و بر روی یک صندلی نشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد.

 

مردی در کنارش نشسته بود و داشت روزنامه می‌خواند. وقتی که او نخستین بیسکوئیت را به دهان گذاشت، متوجه شد که مرد هم یک بیسکوئیت برداشت و خورد. او خیلی عصبانی شد ولی چیزی نگفت. پیش خود فکر کرد : بهتر است ناراحت نشوم. شاید اشتباه کرده باشد.

 

ولی این ماجرا تکرار شد. هر بار که او یک بیسکوئیت برمی‌داشت، آن مرد هم همین کار را می‌کرد. اینکار او را حسابی عصبانی کرده بود ولی نمی‌خواست واکنشی نشان دهد. وقتی که تنها یک بیسکوئیت باقی مانده بود، پیش خود فکر کرد : حالا ببینم این مرد بی‌ادب چکار خواهد کرد؟ مرد آخرین بیسکوئیت را نصف کرد و نصفش دیگرش را خورد. این دیگه خیلی پرروئی می‌خواست! زن جوان حسابی عصبانی شده بود.

 

در این هنگام بلندگوی فرودگاه اعلام کرد که زمان سوار شدن به هواپیماست. آن زن کتابش را بست، چیزهایش را جمع و جور کرد و با نگاه تندی که به مرد انداخت از آنجا دور شد و به سمت دروازه اعلام شده رفت. وقتی داخل هواپیما روی صندلی‌اش نشست، دستش را داخل ساکش کرد تا عینکش را داخل ساک قرار دهد و ناگهان با کمال تعجب دید که جعبه بیسکوئیتش آنجاست، باز نشده و دست نخورده!

 

خیلی شرمنده شد! از خودش بدش آمد ... یادش رفته بود که بیسکوئیتی که خریده بود را داخل ساکش گذاشته بود. آن مرد بیسکوئیت‌هایش را با او تقسیم کرده بود، بدون آن که عصبانی و برآشفته شده باشد!

پدرام ع.ج

schwarzreiter.ss 


89/12/27
7:12 عصر

چه خوب که نیستی

بدست پدرام ع.ج در دسته

چه خوب که نیستی 

نیستی تا ببینی شک کردم به بودنم به بودنها

نیستی تا ببینی که شک کردم به همه ی دوستی ها

به همه ی دل های گرم

شک کردم به بودنت که گرفت همه ی باورم رو

به عشقت که گرفت همه ی احساسم رو

چه خوب که نیستی...

که ببینیم تو این اوضاع

اصلا نمی خوام ببینی بعد 3 سال احساسی که بهت داشتم

و این که احساسم میگفت که...

شاید احساسم دروغ میگفت

شایدم تو به منو احساست دروغ میگی

نمی دونم شاید هیچ وقت اینو نخونی

شایدم یه روز بخونی

ولی می خوام بدونی

با این که میگی احساسی بهم نداری و راحت فراموشم میکنی

اما..

بدون اون کسایی که فراموش میشن اونایی رو که فراموششون میکنن رو هیچ وقت فراموش نمی کنن

نمی تونن فراموش کنن

نمی تونم فراموش کنم

..پدرام ع.ج

schwarzreiter.ss



89/12/20
8:43 عصر

تمام شد

بدست پدرام ع.ج در دسته

تمام شد همه چیز...

به همان سادگی‌ که آغاز شد به همان سادگی‌ هم پایان یافت

دیگر تو دلیل نوشته‌هایم نیستی‌...

دیگر من دلیل تپش قلب تو نیستم

دیگر چشمانی نیستند که دل تو را بلرزاند...

و دیگر صدایی نیست که به من آرامش دهد

قلبت برای اولین بار به تو دروغ گفت

ما به هم نخواهیم رسید....

تو اشتباه من بودی...

اشتباه شیرین و زود گذر...

اگر باز هم نوشتم،بدان مخاطبش تو نیستی‌...

مخاطبش قلب تنها و خسته خودم است

من به خود می‌‌اندیشم...

به دلی‌ که قرار است تحمل کند این فاصله‌ها را،این تفاوت‌ها را...

تو به خود بیاندیش

تنهایم بگذار...

تو آرامم کردی...

و به همان سرعت آرامشم را گرفتی...

راه ما از هم جدا بود...

از همان ابتدا

و چه تــلـخ بود این حـقیـقـت...

همه چیز تمام شد...

دیگر دلیل نوشته هایم تو نیستی


89/12/20
8:38 عصر

سهم من

بدست پدرام ع.ج در دسته

هر کسی سهم خودش را طلبید
سهم هر کس که رسید
داغ تر از دل ما بود
ولی نوبت من که رسید
سهم من یخ زده بود!
سهم من چیست مگر؟
یک پاسخ
پاسخ یک حسرت!
سهم من کوچک بود
قد انگشتانم
عمق آن وسعت داشت
وسعتی تا ته دلتنگیها
شاید از وسعت آن بود
که بی پاسخ ماند


89/11/5
4:7 عصر

خسته ام

بدست پدرام ع.ج در دسته

 

از زندگی از این تکرار خسته ام

از های و هوی کوچه و بازار خسته ام

دلگیرم از ستاره و آزرده ام ز ماه

امشب دگر ، ز، هر که و هر کار خسته ام

دل خسته سوی خانه ، تن خسته می کشم

دیگر از این حصار دل آزار خسته ام

از او که گفت یار تو هستم ولی نبود

از خود که بی شکیبم و بی یار خسته ام

تنها و دل گرفته بی زار و بی امید

از حال من مپرس که بسیار خسته ام

پدرام ع.ج

schwarzreiter.ss


89/10/17
1:14 صبح

سکوت

بدست پدرام ع.ج در دسته

متن شعر سکوت

روزای سخته نبودن با تو، خلا امید و تجربه کردم
داغ دلم که بی تو تازه می شد، هم نفسم شد سایه ی سردم
تورو می دیدم از اون ور ابر ها، که می خوای سر سری از من رد شی
آسمون و بی تو خط خطی کردم، چه جوری می تونی اینقده بد شی

سکوت قلبت و بشکن و برگرد، نزار این فاصله بیشتر از این شه
نمی خوام مثل گذشته که رفتی، دوباره آخر قصه همین شه

روزای سخته نبودن با تو، دور نبودنت و خط کشیدم
تازه م یفهمم اشتباهم این بود، چهره ی عشقم و اشتباه کشیدم
عشق تو دار و نداره دلم بود، اومدی دار و ندارم و بردی
بیا سکوتت و بشکن و برگرد، که هنوزم تو دل من نمردی

(محسن یگانه)

پدرام ع.ج

schwarzreiter.ss


89/7/26
8:23 عصر

خبر مرگ مرا با تو چه کس می گوید؟

بدست پدرام ع.ج در دسته

گاه می اندیشم،

خبر مرگ مرا با تو چه کس می گوید؟

آن زمان که خبر مرگ مرا

از کسی می شنوی، روی تو را

کاشکی می دیدم.

شانه بالا زدنت را،

 - بی قید

و تکان دادن دستت که،

- مهم نیست زیاد

و تکان دادن سر را که،

-
عجیب! عاقبت مرد؟

- افسوس!

- کاشکی می دیدم!

 

من به خود می گویم:

(( چه کسی باور کرد

(( جنگل جان مرا

(( آتش عشق تو خاکستر کرد؟


به نوشته بالا نخندین آدم وقتی بدجوری عقده توجه داشته باشه از این فکرا زیاد به سرش میزنه.

پدرام ع.ج

schwarzreiter.ss


89/7/23
3:30 عصر

چه می خواهم،نمی دانم

بدست پدرام ع.ج در دسته

من اینجا ریشه در خاکم

من اینجا عاشق این خاک اگر آلوده یا پاکم

من اینجا تا نفس باقیست می مانم

من از اینجا چه می خواهم،نمی دانم

امید روشنائی گر چه در این تیره گیهانیست

من اینجا باز در این دشت خشک تشنه می رانم

من اینجا روزی آخر از دل این خاک با دست تهی
گل بر می افشانم

من اینجا روزی آخر از ستیغ کوه چون خورشید
سرود فتح می خوانم
و می دانم

تو روزی باز خواهی گشت

پدرام ع.ج
schwarzreiter.ss

89/7/23
3:28 عصر

نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم

بدست پدرام ع.ج در دسته

بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم

همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم

شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم،

شدم آن عاشق دیوانه که بودم


یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم

پرگشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم

ساعتی بر لب آن جوی نشستیم

تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت

من همه محو تماشای نگاهت


یادم آید : تو به من گفتی :

از این عشق حذر کن!

لحظه ای چند بر این آب نظر کن

آب ، آئینه عشق گذران است

تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است

باش فردا ،‌ که دلت با دگران است!


باز گفتم که: " تو صیادی و من آهوی دشتم

تا به دام تو درافتم، همه جا گشتم و گشتم

حذر از عشق ندانم

سفر از پیش تو هرگز نتوانم، نتوانم...!


رفت در ظلمت غم، آن شب و شب های دگر هم

نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم

نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم!

بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم!

پدرام ع.ج
schwarzreiter.ss

   1   2      >