هوا بد جور گرفته بود , گرد و خاک بلند شده بود و آسمون پر از ابرای تیره بود .
روی یه نیمکت چوبی مادری نشسته بود , میلرزید اما نه از سرما بغض گلوشو گرفته بود .
پسر بچه خیره بود با چشمای درشتش به بادکنک های مرد بادکنک فروش چشم دوخته بود .
بغض پسر بچه آخر ترکید لابه لای گریه ها پیرمردی دستی به سر پسرک کشید و گفت گریه نکن درست میشه و یه بادکنک براش خرید .
هوا کم کم باریدن گرفت و اولین قطره هاش سهم پسر بچه بود .
پسر بچه به آسمون نگاه کرد و آهسته گفت : ((خدایا گریه نکن درست میشه)).
مادر صدای پسر بچه رو نشنید . اون سریع رفت تا بادکنکی رو که پسر بچه رها کرده بود دوباره بگیره .
قصه از - پدرام ع.ج
schwarzreiter.ss
89/6/11
4:29 عصر
4:29 عصر
این قصه خیسه
بدست پدرام ع.ج در دسته